|
داستانی که دارم نقل میکنم رو از حاج آقای معمارالمنتظرین در سخنرانی بعد از نماز ظهرشون در بیستمین روز از ماه رمضون نقل میکردندو داستان از این قراره:
روز ی یک نفر در کربلا همراه مقدار زیادی طلا و جواهر میرسند خدمت میرزای شیرازی (میرزای دوم) در کربلا و به ایشون میگند که این طلا و جواهرات رو هر جایی که میدونید درسته خرج کنید. میرزای دوم داستان رو از این بنده خدا جویا میشند. اون مرد هم شروع میکنه به توضیح دادن و این جوری میگه:
من یه مسلمون بودم که برای تحصیل به روسیه سفر کردم. در اونجا چشمم به یه دختر مسیحی خورد و عاشق اون دختر شدم. بعد از مدتی خواستگاری اون دختر رفتم. خونواده اون دختر به من گفتند که اگر میخوام با دخترشون ازدواج کنم باید مسیحی بشم. من هم در ابتدا گفتم نه و بی خیال دختر شدم. اما همینجور علاقه من به دختر زیاد و زیادتر میشد. تا اینکه تصمیم گرفتم برم و در ظاهر بگم که مسیحی شدم ولی باطنا مسلمون بمونم. خلاصه رفتم و با اون دختر ازدواج کردم. اما همینطور یکی یکی اسلام داشت یادم میرفت. کم کم نماز رو ترک کردم. روزه گرفتن رو ترک کردم. خمس و ..... رو یادم رفت. اما هنوز یه چیز یادم مونده بود. اونم روز عاشورا بود. میدونستم که عاشورا چه زمانیه. وقتی روز عاشورا شد طاقت نیاوردم و رفتم تو یه اتاق و برا خودم شروع کردم به گریه کردن برا حسین (ع). کم کم صدام که بالاتر رفت خانومم فهمید و اومد تو اتاق و ازم پرسید چی شده که من این جور گریه میکنم. منم گفتم ما اون موقع که مسلمون بودیم یه نفر داشتیم به اسم حسین که تو این روز کشته بودنش و خونوادش رو به اسارت بردند. پرسید چرا و گفتم به خاطر اینکه نمیخواست زیر بار زور بره. دیدم یه دفعه شروع کرد به گریه کردن. ازش پرسیدم چرا گریه میکنی. گفت اسمش رو که شنیدم نمیدونم چرا این قدر بغضم گرفت و ناراحت شدم و گریم گرفت. ازم پرسید قبرش کجاست گفتم کربلا. گفت که باید حتما من رو ببری اونجا. خلاصه به طرف کربلا حرکت کردیم. اما مسیر طوری بود که باید از سیبری میگذشتیم و وسط راه خوانمم سینه پهلو کرده و همون جا جان داد. آوردیمش خونه و من میخواستم یه سری جواهرات داشت که میخواست تو کربلا بده برا امام حسین رو از دستش در بیارم. اما خونوادش چون رسم داشتن افراد رو با جواهرات دفن کنند(که فکر کنم رسم مسیحیاست) اجازه این کار رو به من ندادند. خلاصه اون رو دفن کردیم و شب من تصمیم گرفتم که نبش قبر کنم و جواهرات رو از دست همسرم بیرون بیارم و ببرم برا امام حسین (ع). وقتی قبر رو شکافتم دیدم به جای همسرم یه مرد با چهره خشنی توی قبر بود. وحشت کردم و روی قبر رو پوشوندم و به سرعت اومدم تو خونه و خوابیدم. در عالم رویا همسرم رو خواب دیدم. اون به من گفت که نگران نباش. من رو وقتی توی قبر گذاشتید اومدن و گفتند که چون زائر امام حسین بودی میبریمت همون جا و جای یه نفر که توی کربلا مرده و قبرش زیر گنبد طلاست ولی از دوستدارای حسین (ع) نیست میبریم و اون رو میاریم جای تو و الانم حالم خیلی خوبه. آدرس دقیق قبر رو هم به من داد. ما رفتیم و اون قبری که توی کربلا بود رو پیدا کردیم و نبش قبر کردیم و دیدیم همسرم توی همون قبره. من هم جواهراتش رو الان اوردم پیش شما که هرجا لازمه خرج کنید.
من هیچ نتیجه ای از این داستان نمیگیرم و هیچ توضیحی هم نمیدم. اگه لازم شد بعدا تو یه پست دیگه توضیحش میدم. هرکس که سوال لترون رو خونده که این داستان یه جورایی جواب همون سواله و اگر کسی هم نخونده که میتونه هرنتیجه ای بگیره!!!!!
فقط یه حرف کوچولو: خیلی خوب اربابی داریم. لنگش تو دنیا پیدا نمیشه..............
التماس دعای فراوان، مخصوصا برا شب 23 ماه رمضون که احتمال شب قدر بودنش هم بیشتره........................ ما رو یادتون نره......................................... یا حق