سفارش تبلیغ
صبا ویژن



بسم رب الشهید.....
برچسب ها: غربت نامه (13)، | نظر/ این نوشته را چگونه دیدید؟

با دست های کوچک خود راه گریه بست
تا اینکه اشک آمد و بر گونه اش نشست
آنقدر گریه کرد که افتاد روی میز
مانند یک پرنده ی کوچک دلش شکست
این بار با "ستاره" و "شب" جمله ای بساز
سارا اشاره کرد به آن راه دور دست
- ده سال می شود- پدرم رفته آسمان
خانوم اجازه! رفته ولی برنگشته است!
خانوم خنده ای زد و پرسید دخترم
در جمله های ناقصت اصلاً ستاره هست؟
ترسیده بود نمره اش این بار کم شود
خانوم .... شب .... دو مرتبه بالا گرفت دست
خانوم اجازه! صبح و شب ما یکی شده
خانوم اجازه! خانه ی ما بی ستاره است...

مریم سقلاطونی



یکشنبه 89 مهر 11


هل من ناصر............؟؟؟؟
برچسب ها: غربت نامه (13)، | نظر/ این نوشته را چگونه دیدید؟

بسم الله الواحد القهار..............

دیدید خطبه های نماز عید سعید فطر تهران را. دیدید خطبه های عید بزرگ مسلمانان را. کدام عید.؟ مگر ندیدید گریه های اماممان را. مگر نشنیدید فریاد با خواهش و تمانای هل من ناصر ینصرنی را که از زبان امام خامنه ای خارج می شد.  آری عید است. برویم خانه دوست و آشنا و فامیل و دوست. گل بگیم و گل بشنویم و بخندیم. اصلا به ما چه مربوط که رهبرمان اینگونه ناراحت است. به ما چه مربوط که در یک کشور اسلامی سیل آمده است. به ما چه مربوط که رهبرمان گریه بر گلو می‌آیند و از روزه گرفتن آنان سخن میگویند. ما منتظریم آقایمان صاحب الزمان بیاید و فریاد هل من ناصر ینصرنی او را لبیک بگوییم. ما منتظریم تا او بیاید و دستی به سر آوارگان پاکستان بکشد. بگذارید او بیاید. چنان دعوتی از او لبیک بگوییم که چشم همه عالم خیره شود. کور خوانده اند. مگر میگذاریم که تنها بمانند؟ شرمم باد که خود را سرباز امام زمان میدانم و اینگونه دل نایبش را میشکنم.

به خدا خجالت میکشم. میترسم. ناراحتم. نمیدانم با این اشکهایی که الان موقع غروب آفتاب بر روی صورتم جاری است چه کنم؟ چه کنم؟ خوب معلوم است. ببین چه کردی که امامت اینگونه میگرید؟ به خدا باید فردای قیامت به بی بی فاطمه جواب دهیم که چرا اینگونه رفتار کردیم که دل عزیز دلشان به درد آمده است؟ آخر چندین روز است مدام آقا دارند طلب کمک میکنند. در همه سخنرانیهایشان طلب کمک کردند. از مردم خواستند. کمک به مردم را وظیفه هر مسلمان دانستند. تکلیف کردند. بگو تو چه کردی حسین؟ هان؟

چقدر دلگیر بود غروب این جمعه. غروب جمعه ای که با ناراحتی مولایمان دلگیر گشته است. وای بر ما. خاک بر سرمان کنند. اینگونه میخواهیم حکومت جهانی مهدی موعود را بر زمین مستقر کنیم. چه بگویم که دیگر تاب سخن گفتن ندارم.

خودمونی بگم. بچه ولایتیا. اونایی که غیرت دارید. غیرتتون به جوش نیومد از دیدن اشک چشمهای آقاتون؟ بجنبیم. دست تکون بدیم. اماممون ناراحتند. دارند فریاد میزند و از ما کمک میخواهند. نشستیم تا ناراحتی آقامون رو ببینیم؟ چی کار کنیم؟ خوب معلومه. همون کاری که آقامون خواستند. باید کمک کنیم. نه به خاطر سیل زدگان که به خاطر غریبی مهدی فاطمه و نائب برحقشون. به خاطر اینکه دل آقانمون بیشتر از  این از دستمون خون نشه. یه یا علی بگید و سریع دست به کارشید. یه وقت نشه که آقا مجبور بشند تو سخنرانی بعدیشون دوباره به ما رو بزنندا؟

اللهم عجل لولیک الفرج مولانا صاحب العصر و الزمان روحی له الفداه

واحفظ وانصر و اید امامناالخامنه ای مد ظله العالی



جمعه 89 شهریور 19


به نام حضرت دوست................. که هرچه دارم از اوست
برچسب ها: غربت نامه (13)، | نظر/ این نوشته را چگونه دیدید؟

بنویسم ماه رمضان هم تمام شد؟ یا بنویسم ششمین روز زندگیه دوبارمونه. آخه میدونید که روایت داریم شب قدر (شب بیست و سوم) شب اول سال هرکسیه. چون مقدراتش از اون شبه که قطعی میشه و از خودم بپرسم تو این چند روز و شب چیکار کردی؟ یا اینکه بنویسم هفتمین روز یتیمی ماست. کسی نمیخواد دستی روی سر این تازه یتیم شده ها بکشه؟ یا اینکه بنویسم  کاش این هفته، هفته آخر غیبت مولایم بود...... ببخشید کاش هفته آخر غیبت من بود...............

اما یه شعر از قیصر عزیز و یاعلی:

صدایی به رنگ صدای تو نیست  /   به جز عشق، نامی برای تو نیست

شب و روز تصویر موعودمن  /   در آیینه جز چشم‌های تو نیست

تن جاده از رفتنت جان گرفت   /   رگ راه جز رد پای تو نیست

مزار تو بی مرز و بی انتهاست   /   تو پاکی و این خاک جای تو نیست

به تشییع زخم تو آمد بهار   /   که جز سبز، رَخت عزای تو نیست

کسی جز پی اهل مرهم رود   /   دگر شیعه زخم‌های تو نیست

به آن زخم‌های مقدس قسم   /   که جز زخم، مرهم برای تو نیست



سه شنبه 89 شهریور 16


موضوعش رو خودت انتخاب کن.................
برچسب ها: غربت نامه (13)، | نظر/ این نوشته را چگونه دیدید؟

داستانی که دارم نقل میکنم رو از حاج آقای معمارالمنتظرین در سخنرانی بعد از نماز ظهرشون در بیستمین روز از ماه رمضون نقل میکردندو داستان از این قراره:

روز ی یک نفر در کربلا همراه مقدار زیادی طلا و جواهر میرسند خدمت میرزای شیرازی (میرزای دوم) در کربلا و به ایشون میگند که این طلا و جواهرات رو هر جایی که میدونید درسته خرج کنید. میرزای دوم داستان رو از این بنده خدا جویا میشند. اون مرد هم شروع میکنه به توضیح دادن و این جوری میگه:

من یه مسلمون بودم که برای تحصیل به روسیه سفر کردم. در اونجا چشمم به یه دختر مسیحی خورد و عاشق اون دختر شدم. بعد از مدتی خواستگاری اون دختر رفتم. خونواده اون دختر به من گفتند که اگر میخوام با دخترشون ازدواج کنم باید مسیحی بشم. من هم در ابتدا گفتم نه و بی خیال دختر شدم. اما همینجور علاقه من به دختر زیاد و زیادتر میشد. تا اینکه تصمیم گرفتم برم و در ظاهر بگم که مسیحی شدم ولی باطنا مسلمون بمونم. خلاصه رفتم و با اون دختر ازدواج کردم. اما همینطور یکی یکی اسلام داشت یادم میرفت. کم کم نماز رو ترک کردم. روزه گرفتن رو ترک کردم. خمس و ..... رو یادم رفت. اما هنوز یه چیز یادم مونده بود. اونم روز عاشورا بود. میدونستم که عاشورا چه زمانیه. وقتی روز عاشورا شد طاقت نیاوردم و رفتم تو یه اتاق و برا خودم شروع کردم به گریه کردن برا حسین (ع). کم کم صدام که بالاتر رفت خانومم فهمید و اومد تو اتاق و ازم پرسید چی شده که من این جور گریه میکنم. منم گفتم ما اون موقع که مسلمون بودیم یه نفر داشتیم به اسم حسین که تو این روز کشته بودنش و خونوادش رو به اسارت بردند. پرسید چرا و گفتم به خاطر اینکه نمیخواست زیر بار زور بره. دیدم یه دفعه شروع کرد به گریه کردن. ازش پرسیدم چرا گریه میکنی. گفت اسمش رو که شنیدم نمیدونم چرا این قدر بغضم گرفت و ناراحت شدم و گریم گرفت. ازم پرسید قبرش کجاست گفتم کربلا. گفت که باید حتما من رو ببری اونجا. خلاصه به طرف کربلا حرکت کردیم. اما مسیر طوری بود که باید از سیبری میگذشتیم و وسط راه خوانمم سینه پهلو کرده و همون جا جان داد. آوردیمش خونه و من میخواستم یه سری جواهرات داشت که میخواست تو کربلا بده برا امام حسین رو از دستش در بیارم. اما خونوادش چون رسم داشتن افراد رو با جواهرات دفن کنند(که فکر کنم رسم مسیحیاست) اجازه این کار رو به من ندادند. خلاصه اون رو دفن کردیم و شب من تصمیم گرفتم که نبش قبر کنم و جواهرات رو از دست همسرم بیرون بیارم و ببرم برا امام حسین (ع). وقتی قبر رو شکافتم دیدم به جای همسرم یه مرد با چهره خشنی توی قبر بود. وحشت کردم و روی قبر رو پوشوندم و به سرعت اومدم تو خونه و خوابیدم. در عالم رویا همسرم رو خواب دیدم. اون به من گفت که نگران نباش. من رو وقتی توی قبر گذاشتید اومدن و گفتند که چون زائر امام حسین بودی میبریمت همون جا و جای یه نفر که توی کربلا مرده و قبرش زیر گنبد طلاست ولی از دوستدارای حسین (ع) نیست میبریم و اون رو میاریم جای تو و الانم حالم خیلی خوبه. آدرس دقیق قبر رو هم به من داد. ما رفتیم و اون قبری که توی کربلا بود رو پیدا کردیم و نبش قبر کردیم و دیدیم همسرم توی همون قبره. من هم جواهراتش رو الان اوردم پیش شما که هرجا لازمه خرج کنید.

من هیچ نتیجه ای از این داستان نمیگیرم و هیچ توضیحی هم نمیدم. اگه لازم شد بعدا تو یه پست دیگه توضیحش میدم. هرکس که سوال لترون رو خونده که این داستان یه جورایی جواب همون سواله و اگر کسی هم نخونده که میتونه هرنتیجه ای بگیره!!!!!

فقط یه حرف کوچولو: خیلی خوب اربابی داریم. لنگش تو دنیا پیدا نمیشه..............

التماس دعای فراوان، مخصوصا برا شب 23 ماه رمضون که احتمال شب قدر بودنش هم بیشتره........................ ما رو یادتون نره......................................... یا حق



چهارشنبه 89 شهریور 10


ولادت آقا مبارک.............
برچسب ها: غربت نامه (13)، | نظر/ این نوشته را چگونه دیدید؟

آخر یه روز شیعه برات حرم میسازه/حرم برای تو شه کرم میسازه

آخر برات یه گنبد طلا میسازیم/شبیه گنبد امام رضا میسازیم

به کوری عایشه و دشمن حیدر/ بقیع تو آباد میشه گل پیمبر

سر مزارت ضریح طلا میسازیم/ مثل ضریح شش گوشه بهشت میسازیم

آخر یه روز ضریحتو بغل میگیرم/ حسن حسن میگم پای ضریح میمیرم

پنجره فولاد میسازیم حاجت بگیریم/ دخیل میبندیم بدونی برتو اسیریم

سقاخونه بناکنیم باشور و احساس/ سر قبر ام البنین مادر عباس

آقام میاد و میگیره تقاس زهرا/ آباد میشه مدینه با قدوم مولا

ولادت باسعادت کریم اهل بیت، سبط رسول گرامی اسلام مبارک باد. انشاءالله که باشیم اون روزی که بقیع، که به دست شیعیان خراب گردید، دوباره بازسازی شود. انشاءالله باشیم اون روزی که سر مزار مادرمون فاطمه‌ی زهرا (س) بشینیم و آقامون برامون روضه بخونند و ما گریه کنیم. انشاءالله باشیم و ظهور حضرت حجت روحی فداه رو ببینیم.

اللهم عجل لولیک الفرج



چهارشنبه 89 شهریور 3


اشکو الیک................
برچسب ها: غربت نامه (13)، | نظر/ این نوشته را چگونه دیدید؟

به نام خدا

به ایام البیض ماه رسیدیم و نوای «اجرنا من النار یا مجیر» و این نشون میده که ماه رمضان، ماه رحمت و مغفرت هم به نیمه رسید و تا چشم به هم بزنیم این 15 شب و روز باقیمونده هم تموم میشه و فقط میمونه حسرت و آه و یه عالمه نقشه برای ماه رمضون سال بعد (البته اگه تا اون موقع اجل مهلتمون بده) سال بعدم  دوباره مثل امسال همینطور میشه و از دستمون میره.

این رو برا یادآوری نوشتم. اما قصد دارم که غربت نامه ایندفعه من کمی متفاوت از دفعات قبل باشه. این دفعه نمیخوام برا غریبی آقا بنویسم، نمیخوام برا غریبی خدا بنویسم، حتی نمیخوام برا غریبی ماه رمضون بنویسم. میخوام برا غریبی خودم بنویسم اونم خیلی کوتاه.........

میدونی چیه رفیق، این دفعه میخوام برخلاف همه مطلبا و کامنتایی که نوشتم از خدا شکایت کنم. میخوام از خدا پیش خودش شکایت کنم خدایا «اشکو الیک» این دفعه دیگه نه «من نفسی» ایندفعه «منک»..........

خدایا از دستت شاکیم. اما چون غیر تو کسی رو ندارم باید بیام شکایتم رو به خودت بکنم. خدایا از دستت شاکیم به خاطر اینهمه نعمتی که به من دادی....... آره ایندفعه نمیخوام برا نعماتت ازت تشکر کنم . میخوام برا نعماتت از شکایت کنم. چرا؟ برا اینکه تو اینهمه نعمت رو به من دادی اما ظرفیتش رو ندادی و به همین دلیل نمیتونم و هیچ تلاشی هم نمیکنم که شکرشون رو به جا بیارم. چون یادم ندادی چگونه از اینهمه نعمت برا آماده کردن زمینه ظهور آخرین قطعه از نور پاکت در زمین استفاده کنم. چون این نعمتهایی که در دست من هستند خاری شدند در چشم مولایم. چشمم دادی که راه رو ببینم و برم اما با این چشم فقط باعث رنجش خاطر شدم. زبونم دادی که بیام در خونت و التماست کنم و باهات حرف بزنم و تقاضای بخششکنم. اما  این کار رو که انجام نمیدهم هیچ با این زبان چقدر مولای خدوم رو اذیت کردم. دست بهم دادی که با اون گره از کار بندگانت باز کنم اما کارش شده گره انداختن تو زندگی این و اون..............

خلاصه نمیخوام طولانیش کنم. این دفعه نمیخوام دعا کنم نعمتهات رو برای من زیاد کن. میخوام برعکسش رو دعا کنم. خدایا یا ظرفیت داشتن این نعمتها رو به من بده یا این نعمتها رو هم ازم بگیر. میدونم یادت هست فقط میخوام یاد خودم بیارم که بزرگترین نعمتی که به ما دادی (طبق گفته خودت) حیاته. پس دعای من شامل حال این نعمت هم میشه......................

ولی خدا یه دعای کوچک و خیلی بزرگ دیگه هم میکنم. هرنعمتی رو که ازم میگیری بگیر، ولی نعمت گریه برا اربابمون حسین(ع) و غریبی مادرشون فاطمه(س) رو ازم نگیر. انشاءالله...................



سه شنبه 89 شهریور 2


ادعا به جای دعا.................
برچسب ها: غربت نامه (13)، | نظر/ این نوشته را چگونه دیدید؟

امروز دوست دارم خیلی کوتاه آنچه را میخواهم بگویم و برای خود یادآوری کنم، بنویسم. ای کاش این زبان پرکار اجازه دهد.

همیشه از خود می‌پرسیدم که اگر مانع ظهور مولایم باشم چه کنم. خیلی وقتی است (حدود 7- 8 سال)که یکی از اصلی ترین دعاهایم، خصوصا هنگام نماز این است که اگر مانع ظهور حضرت هستم (که میدانم هستم) خدایا این مانع را هرچه سریعتر از بین ببر...... چند وقت پیش باخودم فکر کردم من که می‌دانم که مانع ظهورم، پس چرا خدا دعای چندین ساله‌ام را اجابت نمی‌کند. تنها یک دلیل برای آن یافتم و آن اینکه دعایم از ته دل نبوده است....... . ناراحتم از اینهمه خودخواهی......................... .



شنبه 89 مرداد 30


زنده باد ژان وار ژان 2.............................
برچسب ها: غربت نامه (13)، | نظر/ این نوشته را چگونه دیدید؟

نگاهی به نوشته لترون (http://letron.blogfa.com/post-27.aspx) از یه زاویه دیگه....

-آخ... آخ.... نزن بابا بیدار شدم الان پامیشم دیگه چرا اینقدر میزنی؟

-پاشو لنگ ظهر شد،  فقط بلدی تو خونه بخوری و بخوابی؟! پاشو باید بریم سرکار

-باشه باشه..... نزن....

-........

این بگو مگوی هر روز منه با بابام. هر روز باید با لقد بابام بیدار شم. آخه اون حال و حوصله درست حسابی که نداره!  بیچاره بابام.

آره امروز میخوام شمارو هم باخودم ببرم سر کار.... من کیم؟ من یه بچه مثل تموم بچه های این دنیا. 8سالمه..... من بابامو خیلی دوست دارم. آخه اون خیلی داره برامون زحمت میکشه. این هفته خیلی خوشحالم. آخه بعد از دوهفته دوباره آخر هفته قرار بریم حموم....... آره دیگه ماکه تو خونه حموم نداریم.........

امروز نمیدونم چرا اینقدر دلم تنگ شده. برا مادر بیچارم که از شدت مریضی مرد..... رفت پیش خدا...... ولی بیشتر ناراحت بابامم. آخه هرشب میشینه تو خونه، وقتایی که ما میریم بخوابیم(من و داداشم)، هی گریه میکنه و با مادرم صحبت میکنه و میگه که مقصر مرگ مادرم اونه که نتونسته دواهای مادرمو جفت و جور کنه...... بیچاره یه دفعه همه موهاش سفید شده....

آره ساعت 6 صبحه بازم مجبوریم گرسنه بزنیم بیرون آخه....... باید بریم یه جایی که بابام بتونه بساط واکسش رو پهن کنه و منم باید برم دنبال فروش این دعاها...... آخه مگه این دعاها فقط مالب پولداراست که ما باید بریم اونجاها بفروشیم...... مگه آدمای پولدار به دعا هم نیاز دارن؟ اگه مادرشون مریض شه پول که دارن بدن و دوا بخرن. دیگه نیاز ندارن مثل بابای من شب تا صبح بیدار بمونن و گریه کنن و از خدا بخواهند...... آخرشم مادر من میمیره نه مادر اونا.................

خوب دیگه داریم میرسیم. برم سراغ کارم.........................

-آقا... هی آقا..... دعا نمیخواهید............تو رو خدا یه دعا بخرید................

-برو دخترجون. برو کار دارم.................. برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه........................

-تو رو خدا............... آقا........................

-خوب بده یه ذره پول بهش بذار دست از سرمون برداره.......................

-من پول مفت ندارم که به اینا بدم............ صبح تا شب جون میکنم..........................

منم مجبورم سرمو بندازم پایین و برگردم. اینقدر حرف بد به من میزنن اینا.......... مگه من چه گناهی کردم.... مگه حرف بدی زدم........... بذار اشکامو با گوشه پیرهنم پاک کنم...... اینجوری ضایعه برم سراغ یکی دیگه..........

 اما خودمونیم ها چه ماشین قشنگی داشتن؟  من همیشه یه سوال داشتم که روم نمیشه از بابام بپرسم؟ اینکه چرا ما باید پیاده اینهمه راه رو بریم و بعضی وقتا هم با واحد که اونم باید کلی به راننده التماس کنیم که ازمون بلیط نگیره اون وقت اینا با این ماشین خوشگل باید برن سرکار............... من دلم خیلی چیزا میخواد.......... دلم میخواست مثل اینا یهماشین خوشگل داشتم تا میومدم سر چهارراه و اونوقت همه دعاهای بچه کوچیکا رو میخریدم... دلم میخواست پول داشتم و مثل اون آقا مهربونه که دیروز یه بیسکویت داد من خوردم برا همه این بچه ها بیسکویت میخریدم...... دوست داشتم بابام مثل باهای اینایی که تو این ماشین خوشگله هستن بخنده و خوشحال باشه....... اصلا من دلم میخواست برم مدرسه..................................

 

 

به خدا دیگه نمیتونم ادامه بدم الان دیگه تابلو میشم تو خونه ................... خودتون ادامه داستان رو بسازید.............

اما یه چیز........ بیاید یه ذره سعی کنیم آدم بشیم و برا ظهور آقامون یه قدمی برداریم تا بلکه اینهمه بی عدالتی ریشه کن شه و انشاءالله ماهم زمان برقراری عدالت کامل و جهانی رو ببینیم....... انشاءالله

 



پنج شنبه 89 مرداد 21


عاشقانه با خدا............................
برچسب ها: غربت نامه (13)، | نظر بدهید


راستش این متن رو برا نیمه شعبان نوشته بودم ولی فرصت نکردم تایپش کنم. گفتم روز تولد آقامون که نشد بذارم رو وبلاگ حداقل روزتولد خودم(27 شعبان) بذارم. حالا یه روز تاخیر رو ببخشید. 

عشق تنها دلیل زندگی

میگویم از عشق و می نالم از غم عشق. میگویم از عشق چون تنها دلیل زندگی مکن است و مینالم از غم عشق چون تنها غم زندگی من است. فریاد میزنم «عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست»

بارخدایا! عمری است درپی یافتن مولایم تمام کوچه های سرزمین عشق را با پای دل بارها و بارها رفته ام و گاهی در زیر آفتاب سوزان غم عشق، ساعتها منتظر ماندم تا شاید محبوبم به گوشه دلم سری بزند. عمری است میدوم و میچرخم و میگردم و میبویم و می نالم و میخوانم و نمی یابم. عمری است سرگشته و حیران و دربه در و منتظر و مضطرب و خواهانم و نمی آرامم. عمری است نادم و پشیمان و مضطر و مدعی و مستأصل و تائبم و دلشاد نمیکنم.

باخدایا! چگونه باید شوق دیدار یار را که تمام وجودم را فراگرفته فریادزنم و چگونه باید صبر کنم، این همه دوری و فراغ را. ما بندگان خاطی هم دل داریم! اگر ما لیاقت نداریم، شما که رأفت دارید! اگر ما دل پاک داریم، شما که عطوفت دارید! اگر ما دستانمان خالی است، شما که فضل دارید! اگر ما دلمان سیاه است، شما که توان تغییر دارید! دلمان را به شما می سپاریم. می نالیم و ضجه میزنیم و فریاد میکشیم که بارخدایا باردیگر توبه! دلمان را جلا بده. بازهم سرمان را پایین می اندازیم و با زبانی لرزان دوباره میگوییم: عهد می بندیم که شویم آنجه تو میخواهی. فقط دلمان را دوباره دریایی کن. عهد میبندیم که دیگر عهدمان را نشکنیم. ما را به مولایمان ببخش.

مولاجان! آقاجان! چگونه با توبگویم غم فراغ آقا، که منتظر واقعی تو هستی نه من. آقا جان ولی درد دل زیاد است. درد دل یکی است اما خیلی زیاد است. سالهاست که میگردم و نمی یابم، یا میگردی و نمی یابی؟! سالهاست که نمیبینم . غمگین میشوم، یا میبینی(دل سیاه من را) و غمگین میشوی؟! سالهاست که میخوانم و جواب نمیشنوم، یا بانگ هل من ناصر ینصرنی را فریاد می زنی و جواب نمیشنوی؟! سالهاست که دعا میکنم و نمیرسم،ا سالهاست که دعا میکنی و نمی رسد؟!

می دانم!دل شما از ما خون است و خیلی بیشتر از ما دلتان گرفته است. میدانم که از دستمان ناراحتی و آزرده. میدانم که مانعیم برای ظهورت. ولی چه کنیم؟ عبدیم و شما مولایمان! با شما نگوییم با که بگوییم؟اگر با شما نگوییم که علیرغم تمام آلودگی ها و گناهان و معاصی، شب به امید اینکه لحضه ای صدای دلنشینتان را در خواب بشنویم یا گوشه ای از جمالتان را در خواب ببینیم، میخوابیم؛ با که بگوییم؟ اگر با شما نگوییم هر صبح که برمی خیزیم و به آرزویمان نرسیده ای، تمام روز را ناراحت و کسل هستیم و منتظر اینکه شب شود و دوباره به همان امید بخوابیم؛ با که بگوییم.

آری آقاجان. ماهرچه که بد باشیم ولی بنده شماییم و دل به محبت مولایمان خوش داریم که «نوکر رخ ارباب نبیند سخت است!»

خداوندا! ما را به دیدار مولایمان برسان. اما از آن واجب تر آنکه ظرفیت دیدار مولایمان مهدی صاحب الزمان روحی فراه را در ما ایجاد کن...............

واز آن واجب تر: «به دل شکسته مادرمان فاطه (س) قسم، دیگر منتقم خون زهرا (س) را برسان». انشاءالله..................................

 



دوشنبه 89 مرداد 18


ماه شعبان هم رفت..............
برچسب ها: غربت نامه (13)، | نظر/ این نوشته را چگونه دیدید؟

امروز که این متن را می نویسم بیست و یکمین روز از ماه مبارک شعبان المعظم است. ماه رسول خدا (ص)! ماه توبه! ماه برگشت به سمت خدا! ماه آمادگی دل و جان برای میهمانی خدا! و برای من، مثل ماه های دیگر: ماه غفلت!! آری. ماه شعبان هم تمام شد و دستانمان خالی است. تنها چیزی که به کارنامه اعمالمان اضافه شده، سیاهی گناهانی بود که نتیجه ای جز شکستن دل نداشت. حال دوباره باید هنگام رقم زدن سرنوشتمان در لیالی قدر، با دستان خالی برسر معامله با خدا حاضر شویم و دوباره یکسال دیگر سرنوشتی بهتر از قبل را از خدا گدایی کنیم و از خدا بخواهیم یکسال ما را فرصت دهد تا به جبران محبت های بی دریغش گامی کوچک برداریم. دوباره باید سرهامان را پایین بیندازیم و «به فاطمه» را با صدایی لرزان نجوا کنیم. دوباره باید از اینکه یک گام دیگر به جهنم نزدیک شدیم «اغثنا من النار یامجیر» را با تمام وجود و با ضجه و آه و گریه فریاد بزنیم تا شاید ببخشاید خدا آنچه را کردیم. دوباره باید فریاد «الغوث الغوث خلصنا من النار یارب» را گره گشای دل سیاهمان بدانیم. آری ماه شعبان گذشت و هنوز خوابیم. فقط مانده 8 - 9 روز دیگر تا میهمانی خدا و ما هنوز لباسهای کثیف و آلوده به گناهمان را نشسته ایم و با همان لباسها میخواهیم در خانه دوست را بزنیم. به خدا شرمم میشود، وقتی به یاد می آورم قول و قراری را که سال گذشته با خدا گذاشتم و چند صباحی بعد از اتمام ماه مبارک، فراموشم شد همه آن قول و قرارها. و حالا که دوباره به ماه مبارک نزدیک می شویم، روی عذرخواهی نداریم. آخر عادتمان شده این کار. عادتمان شده عهد شکستن و توبه شکستن. عادتمان شدهپر رویی و گستاخی و هرچه بر گناهانمان اضافه می شود، توقعمان از خدا بیشتر می گردد.

خداوندا!! دوباره با پررویی تمام آمده ایم محضرت تا قَسَمت دهیم. قسمت دهیم به عزیزترین کسانت! قسمت دهیم به دلیل خلقت هستی! قسمت دهیم به اولی الامرت! قسمت دهیم به 14 نور پاکی که آفریدی تا ما را امام باشند! قسمت دهیم به اسماء جلالت! قسمت دهیم به مهربانیت! به جلالت! به جبروتت! به حقانیتت! به ربوبیتت! به عدالتت! به فضلت! به کرمت! به رحمانیتت! به رحیمیتت!.....

و بگوییم ما را ببخش! انشاءالله..........................................



چهارشنبه 89 مرداد 13



Design By : Ashoora.ir





پایگاه جامع عاشورا